About

سلام سلام سلام خوششش ش ش اومدین نظر یادتون نره هاااا ا ا ا ا
Categories
Archive
Friends
Daily
جدید دانلود
خودمونی
طنزستان
کلبه مجازی مهدی
کلبه مجازی مهدی
اس ام اس رفاقتی
اس ام اس دوست داشتن
فقط خنده
دنیای قرو قاطی من
پاتوقی فقط برای ما
رفیق نارفیقم...عشقموبردزپیشم...
وبلاگ هواداران Real.Madrid
سیتی سنتر
سرزمین سرگرمی
رز خنده
بهترین های دانلود
کدهای وبلاگ
سبکبالان وعاشقان همیشه جاوی
دختربهار
funny
بخند تا دنيا بهت بخنده
***طراحی بنر رایگان***
قاتی پاتی
وبلاگ نیوا چت
برو بچه های باحال
آشیانه دانلود
مطالب کشاورزی
هواپیما های جنگنده و ...
+دانلود
کسب درامد با دریافت پیامک!!!!!
حسرت گذشته ها*** وجود آينده ها
silkroad
₪آموزش عاشق شدن₪
آرزد دانلود RZdownload
جنبش ضد فراماسونری
مجموعه کتاب وپروژه
ღ بـهـتـریـن شـعـرهــایی که خــونـدم ღ
کلبه ی عشق
everything
پاتوق بچه های فریدونکنار
فان کده|مدل لباس|عکس بازیگران|اس ام اس|تفریحی|سرگرمی
دست پخت| اس ام اس|آشپزی|دانلود آهنگ|عكس
راههای بزرگ کردن آلت
˙•▪●ღ عاشقونه ღ●▪•˙
مجمع روانشناسی و علوم تربیتی گتوند
هواداران دو آتیشه پرسپولیس
۩۞۩خفنترین کلیپها و عکسهای داغ روز۩۞۩
دنیای غمگین من و هستی
سیاره ی آهنگ
اسپارتا دانلود
دلداده
آهنگ های جدید جدید
بروز دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده برای بچه های ممکو
دوست یابی لوکس بلاگ
.:تنها درخت عشق:.
دانلود رایگان نرم افزار
Chelsia FC
$ بهترین ها $
دانلود جديدترين اهنگهاي ايراني
پنجره ای رو به روشنایی*** خواف شریف
خوشه چین
بدوووو بیا تو
دنیای کامپیوتر و موبایل
chiz sher
دهکده سرگرمی
the stars are nice
...مسافر مهتاب...
کشتی کج sincara
توت دانلود
دانلود نرم افزار و موسیقی
بهترین مقالات تعلیم و تربیت
چیک چیک بارون
گوناگون ترین
دانلود جدیدترین آهنگ های روز دنیا
سفره خونه بهار بانو
***یه وبلاگ ناز ایرونی***
rooznews
نوبازار
* درهم بر هم *
باران عشق
كاكان سيتي
مجله دیجیتال
جدیدترین وبلاگ سرگرمی و تفریحی جوانان و نوجوانان
هنرمند تنها
گیمر
عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
مجموعه فرهنگی ورزشی مرواریددرخشان
مسافر خسته فريىونكنار
وبلاگ همه جوره!
تاپترين ها
عاشقان فرناندوتورس
✿◡‿◡✿وروجک کوچولو✿◡‿◡✿
زیبا ترین و جالب ترین عکس ها و مطالب روز دنیا
جديدترين ها
بهترین های گرافیک
بزرگترين سايت عکس و فيلم و موزيک Sarzamin
❤❤*Cup of loVe*❤❤
پرنسس
همه چیز از همه جا ( تفریح علمی ورزشی و...)
***بگذارید اگر هم نه بهاری، باشم***
آمریکا(USA)
فقط پسر
لیگ برتر
دانلودستان
دختردوست داشتنی
...numb...
love
دانلود و فروش
دو کلمه حرف حســـــاب
عاشقترین پسر
بازار كسب و كار اينترنتي
تاتورا
هرچی که شما بخواید
تصاویر کاشی کاری و تزئینات ساختمان
دانشجويان تربيت معلم علامه طباطبايي و بنت الهدي صدر بوشهر
گیتاریست
ويندوز گرافيك
My LoVe
فیلم DVD
شیما
مطالب مفیددانلود کنید
ستاره ی شب
سه عاشق
Welcome
سایت اصلی شاهرخ استخری
وبگرد
هر چي كه بخواي...
طنین سکوت
صرفا جهت ابتکار
بهترین ها
سرگرمي و جور وا جور
بازیگر20
هیوا
کسب درآمد برای وبلاگ هایی با بازدید کم
همه چیز
star
mahmoodi
خنده.ازدواج.سلامت
سنگ صبور
زیر باران بی تو ...
مطالب خواندنی جالب
دخملونه
love story
bia 2
عکس ها
خوشه چین
تفريح و سرگرمي
دانشمندان
مسافر انتظار
آموزش کسب درآمد و بهترین ها
آرین
همچی دخترونه
جغرافیای کوچک من
بیا تو موزیک
بهترین های گرافیک
سایت سرگرمی تفریحی چیکو
عاشقانه ها
BAZY BAZY
شعبه 2 دفتر خاطرات من
*عروسک*
Azərbaycan-Traxtor
F@TiM@_1994
Only4Alones
دانلود مخصوص سون
عاشقانه ها....
My LoVe F...M
من بهاره 20 سال دارم
فروش بازیهای سکسی و+18 باکیفیت تصویری 3D
www.aks0151.loxblog.com
flamingo
زندگی ایرانی
کاکا
به دنياي کشتي کج خوش آمديد
جدیدترین عکس های روز جهان
پادشاه ممالک خطیم/صفحه مشق ما قلمرو ماست
چیه ...چیزی شده...
sportورزشsport
دختر تنها (باران)
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سوژه خنده و آدرس soozhe.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





Design
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 806
تعداد نظرات : 752
تعداد آنلاین : 1

*
*سوژه خنده*
مسافر اتوبوس

 

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم

میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات

کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم

گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی

شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف

میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده

گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…

سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو

بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید

این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه

میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار

آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و

یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره

دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده

دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و

خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…!

بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا

دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما

درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد

میگفت هی جوون! بیا بریم! 

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ،

یه کاری کنید درکتون کنند.!!! 


| دو شنبه 13 شهريور 1391 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
عیب کوچولوی عروس

عیب کوچولوی عروس!!!! 


جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است 

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود 

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد 

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر 

حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به 

درد نمی آورد 

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است 

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش 

شما نمی شود و به او طمع نمی برد 

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است 

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که 

خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از 

خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد 

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد 

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی 

عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد. 


| سه شنبه 24 آبان 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
پررو بازي

>>>>>> پررو بازي <<<<<<

 

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده

چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار

 مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟

 کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!

چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه

کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار

 مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟

 کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !

 بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره

 خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...

 مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن

 یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار

میگه چرا این کارو کردی؟

 خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی

 اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون

کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه

شروع به داد و فریاد میکنه

 کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو

که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!


| جمعه 29 مهر 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
قاچاق شن

قاچاق شن


مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ

همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری».

او می گوید « شن» .

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ،

یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی

فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد، بنابراین به

او اجازه عبور می دهد. 


 هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و

مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود

و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ،

به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که

در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را

از مرز رد می کردی؟

مرد می گوید :
دوچرخه!


| پنج شنبه 7 مهر 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
روزی که منشی ام را اخراج کردم!!!.....

روزی که منشی ام را اخراج کردم!!!.....

 

ميدانيد چرا منشی ام را اخراج كردم؟


 صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:

 صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!

 از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.

 تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” ميدونين،

امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با

هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!

  خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم.

 براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشگي براي نهار بلكه باهم رفتيم

يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از

غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

 وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:” ميدونين، امروز روزي

عالي هست، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“

در جواب گفتم: ” آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه.“ اونم

در جواب گفت:” پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

 وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش:”

 ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم...

دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

 ”خواهش مي كنم“ در جواب بهش گفتم.

 اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت.

با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام

و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز

” تولدت مبارك “ رو مي خواندند. ... در حاليكه من اونجا...

رو اون كاناپه لخت مادرزاد نشسته بودم...!!!


| سه شنبه 29 شهريور 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
قضیه سیگار کشیدن هنگام دعا

قضیه سیگار کشیدن هنگام دعا


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !


| چهار شنبه 23 شهريور 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
دختران وسربازی؟!

صبحگاه:

 فرمانده: پس این سربازه ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !)

 کجان؟

 معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

 ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...

 سلام سارا جان

 سلام نازنین، صبحت بخیر

 عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر

 سلام نرگس

 سلام معصومه جان

 ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی

...


صبحانه:

 وا...اقای فرمانده، عسل ندارید؟

 چرا کره بو میده؟

 بچه ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفغ میکنه

 آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم

 ...

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)


 فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید

 وا نه، لباسامون خاکی میشه ...

 آره، تازه پاره هم میشه ...

 وای وای خاک میره تو دهنمون ...


 من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

 ...

ناهار

 این چیه؟ شوره

 تازه، ادویه هم کم داره

 فکر کنم سبزی اش نپخته باشه

 من که نمی خورم، دل درد میگیرم

 من هم همینطور چون جوش میزنم

 فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!

 بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟

 برو خودت غذا درست کن

 والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی کنم، حالا واسه تو..

 چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد


...

بعد از ناهار

 فرمانده: کجان اینا؟

 معاون: رفتن حمام

 فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد ، اما صدای داد

او در میان جیغ سربازه ها گم میشود...

 هوووو....بی شعور

 مگه خودت خواهر مادر نداری...

 بی آبرو ******** بیرون...

 وای نامحرم...

 کثافت حمال...

 (کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی

بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!!)

 ...

بعد از ظهر

 فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟

 یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟

 جوجه بدون برنج

 رژیمی عزیزم؟

 آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.

 ...

شب در آسایشگاه

 یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده،

از دست ما ناراحتین؟

 فرمانده: بله بسیار زیاد!

 خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره

سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم

 فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!

 فرمانده میره تو آسایشگاه:

 وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو

 راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو

 فرمانده: بلندشید برید بخوابید!

 همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند

 فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟

 واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.

 آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده

 فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.

 سرباز: آخه گناه داره، طفلکی

 مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا

 


| یک شنبه 20 شهريور 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
4 برادر !!!

 برادر !!!

 


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر

،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، آنها بعد از

شامی که باهم داشتند حرف زدند.

 اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در

شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم … دومی گفت: من تماشاخانه

(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من

ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب

مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ،

چون چشماش خوب نمی بینه.

من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه

تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .

این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت.

من ناچارا” تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد

هزار دلار به کلیسا بپردازم.

مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش

می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز،

خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .

من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه

رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.

اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ،

من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .

هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،

مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم.

این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان

هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنون


| جمعه 18 شهريور 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
همسفر قطار

 

یکی توی كوپه قطار ، با یك خانم غریبه همسفر بوده . شب خانمه

میره تخت بالایی میخوابه و یارو تخت پایینی

نصفه شب ، خانمه میگه : سردمه ، كاش شما می تونستی

می رفتی از مأمورِ  قطار برام یه پتو میگرفتی ...

یارو میگه : می خوای خانم امشب فرض كنیم زن و شوهر هستیم ،

تا هردومون گرم شیم ؟

خانمه كه همچین بگی نگی از پیشنهادِ بدش نیومده بوده میگه:

باشه،حاضرم !

یارو میگه : پس پاشو خودت برو پتو بگیر، برای منم یه چایی بیار


| پنج شنبه 3 شهريور 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
ايرانيها در اون دنيا !

ايرانيها در اون دنيا!

 

ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد!

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی يعنی چی!!!

جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟
شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!!

جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!


| سه شنبه 14 تير 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
ســیــنــدرلا ایــرانــی

داستان زیبای ســیــنــدرلا ایــرانــی 

 

 

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد.

 اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلیخوشگل بود . 

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد .

بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم

بود . همشمی گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد  گیری کردی؟

سیندرلا میلک شیک توتفرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده

ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون

صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . ....

القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم

گرفت که ازدواج کنه. رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم ....

شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟

دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر میشم ، دارم مثل غنچه ی گل

پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ،

پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونمکه از بی زنی

دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده وخوشگل

مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه

 دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ،

من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات

بگیرمش ، شاهزاده  گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه

بهش ندی، پس آخه تو کی میخوای آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم

دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ،هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2  تا بچه

میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود

ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در

اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک

ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی

 روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه

من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که

آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده

برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........

سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته :خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ

زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد

پیک موتوری گفت: آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم.سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته

 گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت :ای به خشکی شانس ، یه امشب می

 خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم .

با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت :این

 بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!!

سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ ....

فرشته : بعله میخوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا

 چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده

 بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه

 داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ

 بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم.

فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا

 نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من با این

 ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه

 که هست ، نمی تونم که جوکر صاحب این وب رو برات بیارم ؟

سیندرلا :ای کاش میشد جوکر جونم بیاد. پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به

 موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه

 خبره !!!!! شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می

 کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا

 بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر

شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه

 چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو میگیری ؟

شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از

خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه.

 خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ،

 من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم

یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو

 بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم

 ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم

زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند ...
 

 

داستان ما به سر رسید نظرتون به من نرسید


| شنبه 4 تير 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
دروع سنج

چه کسانی سیلی خواهند خورد؟


مردی یک ربات دروغ سنج می‌خرد، به این ترتیب که ربات، کسی را که دروغ می‌گوید، سیلی می‌زند.
او تصمیم می گیرد که یک شب آن را امتحان کند.
پدر: پسر، امروز در ساعات مدرسه کجا بودی؟
پسر: در مدرسه.
ربات پسر را سیلی می‌زند!
پسر: درسته ، من دروغ گفتم، من سینما رفته بودم.
پدر: داستان فیلم چی بود؟
پسر: داستان اسباب بازی.
ربات پسر را مجددا سیلی می‌زند!
پسر: درسته ، فیلم سکسی بود.
پدر: چی ... ؟ من وقتی در سن و سال تو بودم حتی نمی دانستم سکس یعنی چه؟!
ربات پدر را سیلی می‌زند.
مادر: فراموشش کن عزیزم، به هر حال او پسر توست!
ربات مادر را سیلی می زند!!!
 


| پنج شنبه 2 تير 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
پیش خدمت و خانم خانه

3 دلیل برای افزایش حقوق!!!

خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد.

خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.

خانم خانه پرسید:

«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»

ماریا جواب داد:

«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»

«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»

خانم خانه پرسید:

« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»

ماریا جواب داد:

«همسرتون این طور می گه!»

خانم خانه گفت:

«اوه!!!»

ماریا ادامه داد:

«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»

خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:

«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»

ماریا گفت:

«همسرتون این طور می گه!!!»

خانم خانه گفت:

«اوه!!!»

ماریا ادامه داد:

«دلیل سوم اینه که من برای س ک س توی رختخواب بهتر از شما هستم!!!»

خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:

«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»

ماریا پاسخ داد:

.

.

.

«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»

خانم خانه پاسخ داد:

«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟؟»
 


| یک شنبه 29 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
با حالترین پدربزرگ دنیا

با حالترین پدربزرگ دنیا

 

 

پدربزرگ و مادر بزرگ رفته بودن خونه نوه شون شب بمونن. که یهو چشم پدر بزرگ میفته به قوطی " ویاگرا"
از نوه ش میپرسه : من میتونم یکی از اینارو استفاده کنم؟
نوه میگه: پدربزرگ فکر نکنم . اینا هم خیلی قویه برا شما هم خیلی گرونه
پدربزگ: چنده قیمتش؟
نوه: هر یه قرص 10دلار
پدربزرگ: پولش مهم نیست. من میخوام امتحان کنم و قبل از رفتن صبح پولشو بهت میدم.
صبح روز بعد پسر میبینه پدربزرگش110 دلار گذاشته روی میز
میگه: پدر بزرگ من که گفتم این فقط 10 دلار قیمتش!!
پدربزرگ میگه: اون 100دلاری از طرف مادر بزرگه
 


| شنبه 28 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
آزمایش محبت دامادان توسط مادر زن !!!!

آزمایش محبت دامادان توسط مادر زن !!!! 

 

 

 

زن ثروتمندی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.

یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسید

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت

امّا داماد از جایش تکان نخورد

او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.

همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد

فردا صبح یک ماشین بى‌ام ‌و ی سری پنج! آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود

“متشکرم از طرف پدر زنت”


| دو شنبه 23 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
داستان طنز

چوپان و مشاور 

 

 

 

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید:اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت:اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی


| شنبه 21 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
مرد ایده آل

زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.
وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.
زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!!
زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟
غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.
زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين...
من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم.
مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.
مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه.
مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!)
ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.

غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!!
 


| دو شنبه 16 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
بدون شرح

 

 

 یه عکس گذاشتم حال کنین 


| دو شنبه 9 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
گربه

 

 

مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد

ولی تا رسید به خانه، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.

بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در

منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون

گربه کره خر خونه هست؟

زنش گفت: آره


مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!!


| پنج شنبه 5 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
بد شانس

این داستانو تا اخرش بخونین

بد شانس همیشه بد شانسه 

 

 

 

یه روز ۴ تا مطرب که یکیشون تار میزده ،یکیشون تنبک و یکیشون دف و دیگری

نی ،کاسبیشون کساد بوده و نون نداشتن که بخورن . ‫‫یکیشون میگه:بیاید بریم دم

قصر پادشاه . اونجاآدمای پولدار زیادن شاید یه چیزی کاسب شدیم . ‫‫بلند میشن میرن

دم قصر .از بخت واقبالی که داشتن ،اونروز پادشاه شاد و شنگول توی باغ قصر قدم

میزده و با شنیدن صدای ساز اونا از خوشحالی به مأموراش دستور میده

که:هرکدومشون هر آلت موسیقی که تو دستشونه رو پر از سکه کنید . ‫‫اونی که

طبل داشته ،طبلشو پراز سکه میکنن . ‫اونی که تار داشته تارشو پراز سکه

میکنناونی که دف داشته دفشو پر از سکه میکنن . ‫‫میان سراغ اون که نی

داشته ،میبینن سکه توی نی نمیره،یه لگد میزنن به بدبخت و میگن برو . ‫‫مدتها از این

ماجرا میگذره و دوباره مطربا کاروبارشون کساد میشه .باز چون پول پادشاه بهشون

مزه کرده بوده تصمیم میگیرن برن دم قصر و ساز بزنن . ‫‫ازقضا اونروز پادشاه توی

حیاط قصر بوده و بسیار خشمگین قدم میزده و بادندوناش لبشو میجویده که صدای

ساز بیموقع بگوشش میخوره و عصبانی تر از قبل میشه و دستور میده ،هرکدوم از

این مطربارو بگیرن و هر آلت موسیقی که تو دستش هست رو بکنن به

ماتحطش . ‫‫اون که طبل داشته رو میارن ،میبینن طبل که نمیره اونجا ،ولش میکنن

بره .‫ ‫اونی که تار داشته رو میارن ،میبینن نمیره ولش میکنن

‫اونی که دف داشته دفشو پر از سکه میکنن . ‫‫میان سراغ اون که نی داشته ،میبینن

سکه توی نی نمیره،یه لگد میزنن به بدبخت و میگن برو . ‫‫مدتها از این ماجرا میگذره و

دوباره مطربا کاروبارشون کساد میشه .باز چون پول پادشاه بهشون مزه کرده بوده

تصمیم میگیرن برن دم قصر و ساز بزنن . ‫‫ازقضا اونروز پادشاه توی حیاط قصر بوده و

بسیار خشمگین قدم میزده و بادندوناش لبشو میجویده که صدای ساز بیموقع

بگوشش میخوره و عصبانی تر از قبل میشه و دستور میده ،هرکدوم از این مطربارو

بگیرن و هر آلت موسیقی که تو دستش هست رو بکنن به ماتحطش . ‫‫اون که طبل

داشته رو میارن ،میبینن طبل که نمیره اونجا ،ولش میکنن بره .‫ ‫اونی که تار داشته رو

میارن ،میبینن نمیره ولش میکنن‫اونی که دف داشته رو میارن میبینن نمیره ولش

میکنن . ‫‫اونی که نی داشته ....


| سه شنبه 4 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
بیست سال پیش

بیست سال پیش

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!

تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!


مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم


| دو شنبه 2 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
بزن قدش

 

معروف است که رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدل و سرزده به پادگان های نظامی ميرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسي کند؛ در یکی از این شبها که سوار بر جيپ به طرف پادگانی میرفت، در بين راه سربازی را که يواشکي جيم شده بود و بعد ازعرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛ 

رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟

سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر

رضا شاه: يه ليوان زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: یه چتول زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: يه بطر زدی؟

سرباز: بزن قدّش

بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟

سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: افسری؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: تيمسار؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: سردار سپه؟

رضا شاه: بزن قدّش

همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: چیه؟ ترسیدي؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: لرزیدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: ريدي؟

سرباز: بزن قدّش

 


 


| یک شنبه 1 خرداد 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
راس کلیک

سلام به همه دوستان گلم

من کلیک راستو قفلش کردم که کسی چیزی برنداره ولی توی نظر سنجی چند نفر خواستند که من

بازش کنم و من به این دوستای عزیز احترام میذارم و بازش میکنم به شرطی که اگه میخواین چیزی

بردارین با ذکر منبع باشه
 

i love youuuuuuuuu

 


| یک شنبه 25 ارديبهشت 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
خجالت عربی

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می ‏شوند.»

مدتی بعد نامه‏ ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برای او رسید:

«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

 


| پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
سایز !!

سایز...

همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟؟
شوهر: قطعا نه!
همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟
شوهر: خوب معلومه که میخوام
همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟
شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم
همسر: ازدواج میکنی واقعا؟
شوهر: ……!؟
 همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟
شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه
همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟
شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟
همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟
شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه
همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟
شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟
همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟
شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه
همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟
شوهر: نه سایزش 38 هست
همسر: [سکوت]
شوهر: [گند زدم!]
 


| چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
زنان... موجوداتی که همیشه میحرفن

اینم یه داستان از پرحرفــــــــــــــــــــــــــــی زنان

 زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.
هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه،
یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.
هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و
شوهرم دیگه به من کاری نداشت و الانم رابطمون خيلي بهتر شده حتي قرار شده اون كمتر مشروب بخوره .
دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن
 

 


| دو شنبه 29 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
یه داستان جالب


 

آسانسور

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا
شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال
در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و
نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن
دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته
شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از
یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که
ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در
این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو
طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
  


| شنبه 27 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر پرسید:

« برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز

تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌كنید؟ »

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی. »
 


| پنج شنبه 25 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
دلیل قانع کننده

 

مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ‌ام ‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد. 
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. 
لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه مي‌شود که در اين سن و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد." 

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...

افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."

مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت: "مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصور کردم داري اونو برمي‌گردوني!"

افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.


 


| سه شنبه 23 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
مرد مهربون

 

تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند ... .
موبايل يكي از آنها زنگ مي زند ,مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع 
به صحبت مي كند. 
همه ساكت ميشوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند ! 
مرد: بله بفرماييد ... 
زن: سلام عزيزم!... منم!... باشگاه هستي؟ 
مرد:سلام بله باشگاه هستم. 
زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟ 
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر . 
زن:مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد ميشدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم ... 
مرد:چنده؟ 
زن:شصت هزار دلار!!! 
مرد:باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه !!! 
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره !!! 
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش ! 
زن: باشه بعدا مي بينمت خيلي دوست دارم . 
مرد:خداحافظ عزيزم... 
مرد گوشي را قطع ميكند . مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره ميشوند!!! 
بعد مرد مي پرسد: ببخشيد شما تميدونيد اين گوشي مال كيه؟!!!
 


| جمعه 19 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
فن بازاریابی

فن بازاریابی
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا میرود.مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش داشته است؟ پسر پاسخ داد که یک فروش.مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟ بی تجربه متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟ پسر گفت: 134999 دلار. مدیر تقریبا فریاد کشید: 134999 دلار؟ مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک. پس منهم یک بلیزر به او پیشنهاد دادم که او هم خرید. مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟ پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخرد که من گفتم پس ریده شده به آخر هفته ات. بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم
 


| پنج شنبه 18 فروردين 1390 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
خوش اومدین

                                                                

 فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
 

 

 

                          

 

                         


| پنج شنبه 19 اسفند 1398 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠
کشیش

 

داستان کشیش و تست پسرش(جالبه)

برین ادامه مطلب 


Continue
| جمعه 13 اسفند 1389 | | ♦ ♣ Joker ♥ ♠